۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

کشف رمز داستان خضر (قسمت اول)

از این فرصت استفاده میکنیم که انشاالله نکات زیبا و ظریفی رو از استاد معظم(خضر زمان) مطرح کنیم که یقیناً برای رسیدن به علم لدنی ، دریافت بهتر آگاهی ها و بهره برداری از ارتباطات رهگشا خواهد بود ، در ذیل آن به کشف رمز داستان خضر هم میپردازیم:------------------- - نمیدانم !!! نمیدانم !!!----------------------
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم /که شادی در همه عالم از این خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم به ما وُ من فرو مانم/ ولیکن ما وُ من گفتن به عشقت در نمی دانم
زبس کَاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر /چونان بی پا و سر گشتم که پا از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو /کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
(عطار)
* مطابق بعضي از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم (وحی مستقیم)خدا با موسي ـ عليه السلام ـ، موسي در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هيچكس را عالمتر از من نيافريده است.» در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي كرد موسي را درياب كه در وادي هلاكت افتاده
خداوند هماندم به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آري داناتر از تو مقامیست در تنگة دو دريا - موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «چگونه به حضور او نايل شوم؟»
به سوي آن تنگة دو دريا برو، در هر جا كه ماهي خود را گم كردي، همانجا است.»[2]
این موضوع در زمان برخورد حضرت موسی (ع) با درخت هم پیش آمده که به او وحی شد که فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ
پیام خلع صلاح از... ، پیام تسبیح و فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ
استاد طاهري: ما تا به درک تسبیح نرسیم، گرفتار هستیم؛ حتی گرفتار عقایدمان که نمی گذارند پرواز کنیم.
تسبیح جزء حلقه هایی است که وارد آن شده ایم؛ به معناي درک شناوری و گستردگی.
معنای تسبیح، از منظري که ما با آن آشنا شدیم، با معناي متداول متفاوت است. همه باید به درک تسبیح، شناوری، گستردگی و بی ذهنی برسیم. چراکه با ذهن محدود، بسته و قفل شده با اطلاعات و داشته های قبلي، نمی توان به درک یک عظمت رسيد (همان فلسفه ای که برای «اینتریونیورسال» تعريف کرديم).
ما برای اینه که بتوانیم یک گستردگی رُ در ذهنمان بِکشونیم و بفهمیم و ازش سر در بیاریم نیاز هست که ذهن گسترده ای داشته باشیم حالا اگر قبول بکنید یک ذهنی هست منقبضه،درگیریهای زیادی توش داره، مثلاً یک ذهنی که درگیریها و تعلقات چیز زیادی توش داره، یکی از اینها مثلاً تعصّبه،تعصب روی علممون مثلاً،تعصب روی دانشمون،تعصب روی ایدئولوژیمون،تعصب روی داشته هامون بطور کلی
استاد طاهری:بنابر این برگردیم به این که ما هر بحث هرجایی که میره این گستردگی هرجایی که میره ما میخواهیم اون رُ با علم خودمون انطباق بدهیم، میخواهیم با مسائل و دانسته های خودمون منطبقش بکنیم،احتمال داره دانسته های ما بسیار محدود باشه و نتونه اون گستردگی را به اصطلاح در بیابه و انطباق کاملی بده،لذا اینجا چی میشه؟دانستگی ما مانع میشه، قبوله؟ بنابراین یک ذهن گسترده محدود به داشتة خودش نیست این یه موضوع،محدود به اون داشته های خودش حالا علمی ویا هرچی اسمشُ بگذاریم نیست، در حال حاضر تعریف های ما در حد کودکی است که مي خواهد برود در جمع دانشمندانی که راجع به هستی صحبت می کنند، حرف بزند! من در این جا معلومات دارم، اما اگر بخواهم به جای دیگري بروم، در آنجا هیچ نمی دانم!
آن وقت ما می خواهیم نزد اوستا کریم (خداوند) که طراح هستی است، یک عرض اندام هم داشته باشیم! ببینید چقدر مضحک می شود!
[3] . در حديثي از پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ نقل شده فرمود: هنگامي كه موسي ـ عليه السلام ـ با خضر ـ عليه السلام ـ در كنار دريا ملاقات كرد، پرنده اي در برابر آن دو ظاهر شد، قطره اي آب دريا با منقارش برداشت، خضر به موسي ـ عليه السلام ـ گفت: «آيا ميداني اين پرنده چه ميگويد؟ موسي گفت: چه ميگويد؟
خضر گفت: ميگويد «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُكُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِي مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا، دانش شما دو نفر (موسي و خضر) در مقايسه با علم خدا نيست مگر به اندازة آنچه از آب در منقارم گرفته ام نسبت به اين دريا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
استاد طاهری:حال اگر از یک منظر بالاتر به ما نگاه کنند، اين ماييم که سر کار هستیم! همه کساني که عمرشان را براي کاري گذاشته اند، به چه رسيده اند؟! آيا فکر می کنند چیز زيادي در دستشان هست؟!
واقعیت این است که چیزی در دستشان نیست: «تا بدانجا رسید دانش من / که بدانم همی نادانم» (کیکاووس بن قابوس).
ما رُ باید با یه عظمتی منطبقمون کنن ما خودمون هم نمیتونیم این انطباق رُ بوجود بیاریم زور زدنی نیست ما رُ باید منطبقمون بکنن ما رُ باید ببرند یک حدودی که نمیدونیم چیه و یک قضیه ای را در ما جا بدهن اون هم نمیدونیم چیه؟درست شد؟ پس فقط یه چیز میدونیم قرارِمحدودة فکری و ذهنی ما بوسعت هستی بشه،حالا چی میخواد بشه بازم نمیدونیم چیه،پس ببینید راجع به راجع به یک دنیایی داریم صحبت میکنیم که همه ش شد نمیدونیم چیه درست شد؟
یک شرط اساسی براي دريافت آگاهي اين است که بگوئی «نمی دانم!». عالم بالا به ما می گوید «اگر می دانی، دیگر با ما چه کار داری؟!» چرا که اگر رسیده ای، دیگر اصلا نباید اینجا باشی؛ باید الان چرخان و رقصان باشی! اگر هم نرسيده اي، بیا و مشکلت را بگو! اگر تو یار نداری، چرا طلب نکنی؟! / وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟!
اما فرد، هم می خواهد کمک بگیرد و هم می خواهد بگوید «خودم بلدم!» از آن طرف پاسخ می گویند «اگر بلدی دیگر با ما چه کار داری؟!»
گفت که با بال و پری من پرو بالت ندهم/ در هوس بال و پرش بی پرو پر کنده شدم
لذا یکی از این ترفندها در این قضیه این است که به فقیر بودن اقرار کنیم (هو الغنی و انتم الفقراء). این ها اصول حرکت هستند، اگر به عنوان فقیر نروی، می گویند «برای چه آمده ای؟!».
لذا به یک تعاریف مختصری اکتفا کردیم اسم این قضیَه رَم اینتریونیورسال از روز اول گذاشتیم،چی بگیم چی نگیم گفتیم اینتریونیورسال،اینتریونیورسال یعنی از لحاظ فکری از محدودة قومیُ نژادیُ علمیُ اینُ اونُ محدوده اصولاً محدوده پذیر نباشه
محدوده پذیر نباشه،ما هر آن آماده باشیم یک گستردگی رُ باهاش برخورد بکنیم که ممکنه قبلاً نمیدونستیم کما اینکه نمیدونیم،اگر میدونستیم که دنبالش اگر میدونستیم که دنبالش نمی اومدیم که،چون نمی دونیم اومدیم دنبالش پس از محدوده علم ما خارجه،از محدودة داشته های ما بطور کلی خارجه،آره ما دنبال ایدئولوژی رفتیم هممون ایدئولوژی داریم اما آیا در ایدئولوژیمون تونستیم جوابها رُ پیدا کنیم؟
همه چی گفته شده ولی ما هنوز نمیدونیم چی به چیه؟ اون کلّی گفته، ما هنوز درکش نکردیم، هنوز بقول معروف اندر خم یک کوچه ایم،پس نمیدونیم
پس با چیزی که ناقصه چطوری بیایم یک چیز کلی را مِحک بزنیم قبوله یا نه؟ پس داشتة ما ناقصه،قرار ما با یک داشتة ناقصی... این میشه سنگ محک
حقیقت،عملیِ این؟ آیا عملی ما با یک سنگ محکی که خودش ناقصه بیایم بخواهیم حقیقتی رُ محک بزنیم؟
میتونیم؟ نمیتونیم،با یک جسم نرمی میتونیم سختی یک جسم سختی رُ اندازه بزنیم؟ میتونیم؟ آیا با شیشه میتونیم روی الماس خط بندازیم؟ خیر ، نمیتونیم اون
روی این اثر میگذاره،این نمیتونه روی اون اثر بزاره،خط بیندازه که ما بگیم خُب این با این عمق شیار این بیشتر شد پس این نرم تر از این یکیِ،لذا اونچیزی که ما داریم اون داشته ما بسیار ناقصه و اینجا لازم میشه ما این سنگ محکمونُ بیندازیمش کنار، بگیم بابا اینَم نباشه بهتره، چون به کارمون نمیآد
بنابراین، صحبت های ما در جمع خودمان معتبر است. اگر بخواهیم از اینجا یک ذره آن طرف تر برويم، ديگر صحبت های ما هیچ اعتباری ندارد. مثل دو بچه که نشسته اند و با هم دنیایی دارند که برای خودشان حقیقی است. اما شما که از بالا به آنها نگاه می کنید، می گویید «شما (بچه ها) کجایید و من کجا! شما به چه چیزهايی فکر می کنید و ما به چه چیزهایی رسیده ایم …»؛ دنیای آنها برای شما هیچ حقیقتی ندارد.
بنابراین، ما تا یک مرحله اي باید با هم در ارتباط باشيم، صحبت کنیم و افاضه کلام و …؛ ولی از یک جایی که قدم آن طرف تر می گذاریم، به "گستردگی و ذهن بی ذهنی" نیاز داريم. ما در قالب «اینتر یونیورسال» گفتیم تفکر بر فراز تمام داشته های زمینی و قومی و … چون از اینجا که می روی آنجا، همه معلومات، هر چه اعتقاد داری، هر چه بلدی، هر چه …کنار می رود.
حالا یک وضعیت خاصی پیش میاد یه وضعیت خاصی پیش میاد که ما داریم میریم برای یک محک زدن،هیچی همرامون نیست،نمیدونم میتونم منظورم بیان بکنم یا خیر،چُون اینجا یک بخشش واقعاً مشکله،ما داریم میریم یه محدوده ای که هیچ کدام از داشته هامون کاربردی کاربردی نداره و به کار نمی آد،لذا وضعیتی که پیش میاد اینه که ما داشته ها رُ رها کردیم،این خودش یک رهاییِ،تعصباتمون رُ رها کردیم،رهایی ست، تعصباتمان روی علم روی نمیدونم چی؟روی هوشمون،روی عقلمون،روی هرچی دیگه، فکرمون صاحب فکر بودنمون نمیدونم همه چی مون،تمام تعصّبات رها شده،
چون سختگیری و تعصّب،خامی است/ تا جنینی کار خون آشامی است
این جهان همچون درخت است ای کرام / ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد خام ها مر شاخ را / زانکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان/سست گيرد شاخه ها را بعد از آن.
یکجا در ذهن بی ذهنی بود که بی ذهن شدیم و اون مقدمه ایی بود ذهنمون شاهد شد ،خالی الذهن شدیم و حالا در اینجا ارتباط گستردگی خُب اینها رُ همه رُ ول کردیم داریم میریم خودمانُ به یک ماجرایی بسپاریم که در این ماجرا خودشون برای ما گستردگی پیش بیارن،حالا نمیدونیم تعریفش چیه؟ انطباقش ...؟ چجوری ما رُ میخوان منطبقمون بکنن
نمی دونیم،ما فقط رفتیم دیدیم که یکدفعه مغزمون میشه به اندازه عالم هستی خُب دیدیم که اونجا مارُ کشیدین دیدیم که از این ورمحدوده هایش به بینهایت میرسه و بعد گفتیم هرکاری میخواهید بکنید اینجا داشته های ما بدرد نمی خوره خودمون انکارش کردیم گذاشتیمش کنار.
حالا مشکل این است که شخص می گوید «من اعتقادم را کنار بگذارم و بروم کجا؟!» او علت را نمی داند و مشکل است که به وي بگويیم از اين مرحله که جلوتر می روی، در آنجا دیگر چيزي نمی دانی! اون عظمت قابل تعریف نیست و در دانستگی های ما نمیگنجه
***بنابر این هرچه قدر ما این ویژگی رُ بیشتر داریم رعایت میکنیم و از دانسته های خودمون،داشته های خودمون داریم بیشتر جدا میشیم ارتباطی رُ که در اختیار ما قرار دارن میدن برای ما قابل استفاده تر خواهد شد
*اونجا هم به موسی گفته شد به سوي آن تنگة یا تلاقی دو دريا برو، در هر جا كه ماهي خود را گم كردي، خضر همانجا است !
*موسی به دوست خود گفت: دست از جستجو برنمی‌دارم تا به محل تلاقی دو دریا برسم؛ هر چند مدت طولانی به راه خود ادامه دهم! (کهف 60)
هنگامی که به محل تلاقی آن دو دریا رسیدند، ماهی خود را (که برای تغذیه همراه داشتند) فراموش کردند؛ و ماهی زنده شده و راه خود را در دریا پیش گرفت .کهف()
در خصوص نام خضر گفته اند : به دلیل غوطه ور شدن در آب حیات ، سبز شد و نام خضر = سبز یافت . برخی نیز این نام را برگرفته از رب النوع قدیم سبزه و گیاه یا پروردگار بهاران دانسته اند
در منابع اسلامی هم آمده که : روی هر زمین خشکی که می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت و دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است
در کشاف اصطلاحات فنون آمده : خضر نزد صوفیه کنایت از بسط و «الیاس » کنایت از قبض است . کذا فی کشف اللغات . و در اصطلاحات الصوفیه کمال الدین ابوالغنائم آمده که خضر، کنایت از بسط است
پس میرسیم به وسعت، بسط ،گستردگی ، فراخ شدن ، و در این گستردگی اتفاقات زیادی می افته و اصولاً ما گم میشیم (مثل اون ماهی موسی) و در این گستردگی و بیذهنی هست که یک حالت غوطه وری و مقام تسبیح پیش میاد ،اتفاقی که می افته ما توی این عظمت گم میشیم تا جایی که به محو و فنا میرسیم
انسان و معرفت: در مورد انسان، محو شدن به حالتی گفته می شود که فرد، با گم شدن در عظمت الهی، به حذف «من » برسد و عرض اندامی نداشته باشد. هرچه این گم شدن بیشتر باشد، از خودبینی فرد کاسته می شود؛ تا جایی که دیگر خود را
نم یبیند و به مقام «فقر » دست می یابد... حذف «من »، در سير و سلوك عرفاني نوعي نيستي متعالي است...در اين فنا و نيستي، انسان به نوعی، شناوري در خداوند را تجربه ميک‌ند و به درک شناوري خداوند در هستي می رسد. كساني كه بر پله ي عشق، به تجرب هي این غوطه وری نائل می شوند واحاطه ی خداوند بر هر چيز را درک می کنند... دست يافتن به چنين تجربه و ادراكي، رسيدن به مقام «تسبيح » است. يعني تسبيح حقيقي در مقام محو و فنا تحقق پيدا مي كند و كسي كه به ادراك آن برسد...
محو می باید نه نحو اینجا بدان /گر تو محوی بی خطر در آب ران
آب دریا مرده رابر سر نهد / ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر/بحر اسرارت نهد بر فرق سر ،
مردن، زنده شدن ...
گفت مرا کشته نه ای در طرب آغشته نه ای/ پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم... مرده بدم زنده شدم ...دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
ادامه دارد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر